شفایافته گان.....

ساخت وبلاگ

روایت عاشقی

روایت کننده: داوود زمانی آذر

حرم شلوغ بود و من در میان خیل عاشقان گم شده بودم. دوست داشتم تا کنار ضریح بنشینم و از چشمه معنویت آن فضای روحانی سیراب شوم. اما مگر در آن ازدحام زائران می شد؟چیزی به تحویل سال نمانده بود و ازدحام جمعیت هر لحظه بیشتر می شد.شلوغی به حدی بود که حتی نمی توانستی قدمی از قدم برداری. مجبور شدم در کنجی از رواق های حرمبنشینم و نگاه تشنه ام را به ضریح بدهم. سرشک اشک به نگاهم نشست و دلم از دیدن آن همه جلال و زیبایی به غرور آمد و لرزید.

- خدایا چرا در این همه سال ، توفیق زیارت این حرم و بارگاه را از من دریغ نمودی؟ چراهرگز نتوانستم در عمر پنجاه و پنج ساله ام به مشهد بیایم و زائر امام مهربانی ها بشوم؟ می گویند آمدن به مشهد و زائر آقا شدن توفیق می خواهد، آیا من تا کنون لیاقت این سعادت را نداشته ام؟

بعد رو به ضریح امام شکایت کردم:

- آقا من از شما عارضم. آمده ام تا به جبران این همه سال هجران و دوری مرا به خویش بخوانی و زائر همه ماهه خودت بنمایی. پنجاه و پنج بهار از عمرم گذشته و بهار زیارت تو نصیبم نشده، اکنون می خواهم همه یِ ماه های باقی مانده عمرم را از بهار زیارتت پر کنی.ادامه دارد...

روایت عاشقی

روایت کننده: داوود زمانی آذر

حرم شلوغ بود و من در میان خیل عاشقان گم شده بودم. دوست داشتم تا کنار ضریح بنشینم و از چشمه معنویت آن فضای روحانی سیراب شوم. اما مگر در آن ازدحام زائران می شد؟چیزی به تحویل سال نمانده بود و ازدحام جمعیت هر لحظه بیشتر می شد.شلوغی به حدی بود که حتی نمی توانستی قدمی از قدم برداری. مجبور شدم در کنجی از رواق های حرمبنشینم و نگاه تشنه ام را به ضریح بدهم. سرشک اشک به نگاهم نشست و دلم از دیدن آن همه جلال و زیبایی به غرور آمد و لرزید.

- خدایا چرا در این همه سال ، توفیق زیارت این حرم و بارگاه را از من دریغ نمودی؟ چراهرگز نتوانستم در عمر پنجاه و پنج ساله ام به مشهد بیایم و زائر امام مهربانی ها بشوم؟ می گویند آمدن به مشهد و زائر آقا شدن توفیق می خواهد، آیا من تا کنون لیاقت این سعادت را نداشته ام؟

بعد رو به ضریح امام شکایت کردم:

- آقا من از شما عارضم. آمده ام تا به جبران این همه سال هجران و دوری مرا به خویش بخوانی و زائر همه ماهه خودت بنمایی. پنجاه و پنج بهار از عمرم گذشته و بهار زیارت تو نصیبم نشده، اکنون می خواهم همه یِ ماه های باقی مانده عمرم را از بهار زیارتت پر کنی.

جوانی که در کنارم نشسته بود، چون حالت مرا دید، جلو آمد و گفت: با این حال خوش مرا هم دعا کن.

گفتم: چه حال خوشی برادر؟ سال هاست که مشتاق زیارتم و امام شما مرا نطلبیده است.

- حالا که طلبیده شدی و با این حال خوش، تحویل سال نو را در حرم هستی، پس دعایت را از من دریغ نکن.

صدایش می لرزید. پرسیدم: مشکلی تو را به اینجا کشانده است؟ حاجتی داری آیا؟

سرش را به میان دستانش برد و آرام و بی صدا گریست.

- مگر دل بی خواهش هم پیدا می شود؟ می گویند در لحظه تحویل سال هر حاجتی که در این حریم پاک داشته باشی، خداوند اجابت می کند. آمده ام تا در این لحظات بهاری خدا دل من را هم سبز و بهاری کند.

اندیشیدم من با چه حاجتی اینجا هستم؟

فکرم جز به اشتیاق زیارت همیشه ، به جایی قد نداد. همان را از خدا طلب کردم. مرد نگاه خیسش را به من دوخت و گفت:

- از راه دوری آمدی. خدا بزرگ است. از او کم نخواه. به اندازه بزرگی اش طلب کن.

اندیشیدم که بزرگترین آرزوی من، همان خواهشی است که در سینه دارم و آن را بیان کرده ام. برای خواهش او از خدا هم دعا کردم.

پرسیدم: تو به چه تمنایی به حرم آمده ای؟می توانم بپرسم که در این لحظات روحانی تحویل سال از خدا چه می خواهی؟

گفت: قصه اش دراز است.

گفتم: من هم وقتم زیاد است. مایل هستم قصه ات را بشنوم.

لبخند تلخی زد و گفت: قصه من، روایت عاشقی است.

گفتم: پس به تمنای وصال کومه به در می کوبی؟

نگاهش به روبرو، به ضریح و جمعیتی که بر گردش در طواف بودند خیره ماند و گفت:

- سالlrm;هاست به وصال هم رسیده ام. اما...

بغض راه گلویش را بست و حرف در میان گریه هایش زندانی شد.

با تعجب در نگاه گریانش که هم چنان به روبرو خیره مانده بود، نگریستم و پرسیدم: اما چه؟ اگر به وصال یار رسیده ای، دیگر به چه تمنایی اینجا آمده ای؟

گفت: ماعاشق بودیم، اما خانواده با ازدواج مان موافق نبودند. آنlrm;قدر صبوری و اصرار کردیم تا مجبور به قبول ِ شدند. اما گویا خدا باب امتحان دیگری در اثبات عاشقی ما گشوده است. مدتی از ازدواج ما که گذشت، دانستیم فرزندمان نمی شود. برای درمان به نزد دکتر رفتیم. اما نتیجه عجیب بود. ما هرگز صاحب بچه نخواهیم شد.

ملتمسانه رو به من کرد و گفت: برای ما دعا کن.

دلم لرزید. در برابر جوانی نشسته بودم که وسعت آرزویش، وفای به عشق و داشتن فرزندی بود تا حکایت عاشقی اش را ثمر باشد و من تنها، تمنای زیارت داشتم. با همه وجود و از ته دل برایش دعا کردم.

مرد با همه پهنه صورتش می گریست. رو به او کردم و گفتم: نا امید نباش. خدا عاشق است و عاشقان را دوست می دارد. به حتم هرگز اجازه نخواهد داد که دو کبوتر عاشق، چنین در رنج و اندوه بمانند.

حرفم در وی اثر کرد. چشمان خیسش را پاک نمود و لبخند کمرنگی بر لب هایش نشست. گفت: جز این نیست. می دانم که می خواهد میزان عاشقی ما را امتحان کند. به او ثابت خواهیم کرد به عشق مان وفادار خواهیم بود و حتی تا پایان عمر هم اگر تنها و بی فرزند بمانیم، باز عاشق هم خواهیم بود.

صدای صلوات همه فضای حرم را پر کرد. بعد بلندگو با صدای خوش دعای تحویل سال را خواند. همه به هم تبریک گفتند و بازار آغوش و بوسه رونق گرفت. جوان را به آغوش گرفتم و بوسیدم و سال نو را تبریک گفتم. سپس از وی خداحافظی نموده و از حرم بیرون آمدم؛ اما همه فکرم به آن زوج عاشق بود.

شب را در مهمانخانه ای به صبح رساندم و بامدادان به محلی که بنا بود قرآن سنگی ام را رونمایی کنند، رفتم. جمعیت زیادی جمع شده و منتظر من بودند. تا در میان شان رسیدم، شروع به پرسش کردند. با صبوری از سال ها صبوری و عشقم به نگاشتن این قرآن گفتم.

صدای صلوات در فضا پیچید و تولیت آستان قدس رضوی وارد شد. مرا به ایشان معرفی کردند و ایشان از تماشای قرآن سنگی که فارغ شد، رو به من گفت:

- هدیه ارزنده ای پیشکش امام(ع) کرده ای. امام هم هدیه ارزنده ای برای تو دارد.

دستوری داد و کسی برای انجام دستورش رفت. من هم چنان در انتظار و دلواپسی ماندم.

لحظاتی به سکوت گذشت. در درونم هزار فریاد بود. آن مرد که برای انجام دستور تولیت رفته بود با بسته ای که در سینی گذاشته و در دست داشت، برگشت. با اشاره تولیت، بسته را جلوی من گرفت. تولیت از من خواست تا بسته را بگشایم. گشودم. درون بسته یک دست لباس خادمی امام رضا(ع) بود. منظور از اهدای آن لباس ها را نفهمیدم و با تعجب به جمع خیره شدم. منتظر بودم کسی مرا از آن همه بهت و ناآگاهی برهاند. تولیت که تحیر مرا دید، لبخندی زد و گفت:

- شما از امروز به افتخار خادمی امام(ع) نائل می شوید.

از خوشحالی می خواستم پر در بیاورم. همین دیشب بود که از امام خواسته بودم وجودم را از زیارت حرمش بهاری کند و حالا این توفیق نصیبم شده و خادم حضرتش شده بودم.

لباس را پوشیدم و به حرم رفتم. رفتم تا اولین روز خادمی ام در حرم امام را با آرزوی برآورده شدن آرزوی آن زوج عاشق آغاز کنم.

ادامه دارد...

السلام علیک یا سلطان خراسان...
ما را در سایت السلام علیک یا سلطان خراسان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1kabotaranereza4 بازدید : 193 تاريخ : دوشنبه 11 ارديبهشت 1396 ساعت: 14:46