بوي خوش مادر ..................

ساخت وبلاگ



بوي خوش مادر

نام شفا يافته : هاجراسكندريان .۱۵ساله .

اهل : نوده چناران .

نوع بيماري : سكته .

تاريخ شفا : 25/9/1375

مادر كه مرد ، چراغ شادي خانه ما خاموش شد . وقتی پيكر بي جانش را دردل خاك سرد گورستان جاي می دادند ، آرزو كردم كاش همراه وی درخاک می شدم و فراق و هجران مادر را نمی دیدم. به او وابستگی شدیدی داشتم . آنگونه که حتی یک روز هم نمی توانستم از وی جدا بمانم . اما چه کنم که خاك سرد گورستان , جسم مادرم را برای همیشه از نگاه گريانم پنهان کرد .

همینکه خاک برجسم بی جان مادر ریختند, خود را بر مزارش افکندم و فریاد زدم :

- نه . او را از من جدا نکنید .من بدون مادر می میرم .خواهش می کنم, دست نگهدارید . خاک نریزید. بگذارید یکبار دیگر او را ببینم .

چند زن جلو دویدند و زیر بازوهایم را گرفتند , مرا از مزار مادر جدا کردند و با خود به کناری بردند. امامن همچنان فریادمی زدم و با صدای بلند می گریستم .بيكباره سوزشی در سینه ام حس کردم و دردی همه اندامم را فرا گرفت . سرم گیج رفت , چشمانم را پرده ای سیاه پوشاند و دیگر چیزی نفهمیدم .

وقتي به هوش آمدم , دربيمارستان بودم . پدربا لباس سياه عزاي مادر, بربالينم نشسته بود و آرام می گریست . خواستم از جا بر خیزم , اما نتوانستم . آمدم حرفی بزنم , زبانم بند آمده بود . پدرکه متوجه حالات من شد , اشکهایش را پاک کرد, به زور لبخندی زد و با مهربانی گفت :

- چیزی نیست . انشااله خوب می شی . فعلا باید استراحت کنی .

من نيز چنین گمانی داشتم , اما چند روزی که گذشت, از حرفهای دکتر, و گریه های مداوم پدر , فهمیدم قضیه جدی تر از اين حرفهاست و فلج نيمه بدن و زبانی که قدرت تكلم خود را از دست داده است , دیگر خوب شدنی نیست .

پس از چند روز ،از بيمارستان مرخص شدم, اما هیچ تغییری در احوالم پدید نیامده بود . هنوزهم به سختي قدم برمي داشتم و زبانم در اختیارم نبود.به محض آنکه از بیمارستان بیرون آمدیم , پدرم اتومبیلی را کرایه کرد و به سمت مشهد حرکت کردیم . يك حس دروني در من مي گفت : دراين سفرخير و بركتي نهفته است .

با ديدن بارگاه ملكوتي امام (ع), بغضم تركيد و با دلی شكسته به درد دل با امام مشغول شدم . مي دانستم امام حرف دلم را مي شنود . پس او را واسطه قرار دادم تا از خدا بخواهد که سفره شفایش رادر خانه پر از امید دل من بگستراند . به استغاثه نشستم و دلم را دخيل عنایتش کردم . آنقدرگريستم تا خواب چشمانم را ربود ، در خواب , هاله اي از نور ديدم كه به سويم آمد و از ميان انوار درخشان , چهره اي مقدس و زيبا به رويم لبخند زد . آقايي سبز پوش با محاسني سفيد و زیبا , آرام و با طمانینه به من نزدیک شد و دست بر پیشانی ام گذاشت . گرمای کرخ کننده ای همه وجودم را پر کرد. صدایی از نور برخاست و با مهربانی گفت:

- سلام دخترم . خوش آمدی . از من چه می خواهی ؟

به پايش افتادم و ملتمسانه گفتم:

- : شفا می خواهم آقا .

گریستم و ادامه دادم :

- : يا امام رضا( ع), ترا به جان مادرت زهرا (س), شفایم بده. مگذار پدر پیرم غصه بخورد . غم فراق مادر او را درهم شكسته است , مگذار غصه بیماری من بیش از این خوردش كند . يا امام غریب, ترا به جان .....

هنوز مشغول استغاثه بودم و با امام(ع) درد دل مي كردم , كه صدايي دوباره از میان نور بگوش رسید ، صدايي كه روح بخش و روحاني بود ، صدايي كه التيام بخش همه دردهايم شد :

- : تو شفا گرفته اي . برخيز و برو .

دلم لرزيد. آيا باور كنم ؟ آ يا شفا گرفته ام ؟ چشمانم را بازكردم و ملتهب و نگران , طناب نيازي را كه پدر بر شبكه هاي ضريح گره بسته بود ، كشيدم. طناب برمشبكهاي ضريح سرخورد و فرو افتاد . ازخوشحالي فريادي كشيدم . از جا برخاستم و به سوی پدر و خواهرم كه کمی آنسوتر در حال نماز و نیایش بودند دویدم .آنها شنيدند كه من با زبان خودم فرياد زدم :

-: السلام عليك يا امام رضا (ع). السلام عليك يا ضامن آهو .

ولوله اي برپا شد ، پدر با شادماني ازجا برخاست و به سوي حرم دويد ، خواهرسربرسجده نهاد و با صدای بلند گریست . من درحلقه زائران عاشق گم شدم ، گويي آغوش هزاران مادر بر روي من گشوده شد. آغوش هایی که بوي مادر داشت . وه که چقدر جاي مادرخالي بو

السلام علیک یا سلطان خراسان...
ما را در سایت السلام علیک یا سلطان خراسان دنبال می کنید

برچسب : مادر, نویسنده : 1kabotaranereza4 بازدید : 223 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1396 ساعت: 3:08