شفایافته گان.............

ساخت وبلاگ

آرزوی کودک

تمام حیاط خانه را موکت پهن کرده بودند و بچه های هم سن و سال من توی حیاط روی موکت نشسته بودیم و بازی می کردیم. داخل اتاق ها اما پر بود از مادر و پدرهای بچه ها که باصطلاح به دیدن من آمده بودند، اما درد دل های ناگفته بسیار با هم داشتند.

ما تازه از سفر مشهد برگشته بودیم و من حالم خوب بود. اینکه می گویم حالم خوب بود؛ نکته کوچکی نیست. چرا؟ برایتان می گویم.

من الان درست هشت سال سن دارم و در این هشت سال تنها هشت روز است که حالم خوب است. خورد و خوراکم خوب است. خواب و استراحتم به روال است. درد نمی کشم. گریه از زندگی ام دور است. معنای شادی و بازی و تفزیح را می فهمم.

همین که امروز ما بچه ها روی موکت، توی حیاط نشسته ایم و بازی می کنیم شاید نخستین بار است که در خانه ما اتفاق می افتد. همیشه که اقوام به دیدن ما می آمدند یا بچه هایشان را با خود نمی آوردند و یا اگر می آوردند در کنار خود می نشاندند و نمی گذاشتند به تخت من نزدیک شوند. انگار که من بیماری واگیر داشتم. چقدر حرص می خوردم در این مدت از تنهایی و بیماری. یک روز از مادرم پرسیدم: چرا بچه ها نمی آیند با من صحبت وبازی کنند؟ مادرپنهانی و دور از نگاه من دو قطره اشکی راکه به آرامی از گوشه چشمش سرک کشیده بود پاک کرد و آب بینی اش را بالا کشید و گفت: رعایت حال تو را می کنند. دکتر گفته است نباید دوروبرت شلوغ وپلوغ باشد.

به چشمان مادر که هنوز اثر اشک در آن هویدا بود خیره شدم. فشار اندوه در نگاه محزون و خیسش هویدا بود. چه زجری کشیده مادر در این هشت سال مریضی من؟

زری خودش را به من چسباند و گفت: خوشحالم که می توانم کنارت باشم و با تو بازی کنم.

مریم که کمی دورتر نشسته بود و موهای عروسکش را شانه می زد، گفت: دیگر صورتت مثل صورت عروسکم زرد نیست.

لبخندی زدم و گفتم: زردی صورتم مال بیماری ام بود که رفت.

زری دست دور گردنم انداخت و مرا بوسید و گفت: چی شد که یهو خوب شدی؟

و دخترها یکصدا گفتند: برایمان بگو.

داغی زمین که از آفتاب روز باقی مانده بود، توی پاهایم نفوذ کرد. پاهایم

را جابجا کردم و به دخترها گفتم: می گویند خدا شفا داده است.

مریم پرسید: یعنی چه؟

زری جواب مریم را داد: یعنی خدا خواسته و زهرا را خوب کرده است.

من حرف زری را کامل کردم و گفتم: می گویند خیلی بیمارها وقتی به مشهد می آیند و در حرم امام رضا(ع) دخیل می بندند، خدا شفایشان می دهد.

کبری خودش را جلو کشید و پرسید: تو هم دخیل بستی؟

گفتم: آره. من هم یک هفته در حرم دخیل نشسته بودم.

زری پرسید: یعنی چکار می کردی؟

لبخندی زدم و گفتم: کاری نمی کردم. فقط پشت پنجره فولاد نشسته بودم و از خدا می خواستم خوبم کند. بعد ماجرا را برای بچه ها چنین تعریف کردم:

مادرم می گوید وقتی به دنیا آمدم، بیماری هم همراه من بوده است. میهمانی که هشت سال توی تنم نشسته بود و آزارم می داد. آن وقت ها پدرم در جنگ بوده است. مادرم می گوید آن قدر غصه دوری پدر را خوردم که غم ها بر روی تو که در شکمم بودی اثر گذاشت و بیمار شدی. بعد هم شیر غصه به تو دادم که بد و بدترت کرد. من هر روز ضعیفتر می شدم و مادرم هر کاری از دستش ساخته بود انجام می داد. بیماری ام چنان شد که مادر از من قطع امید کرد و به پدر خبر داد تا از جبهه برگردد و مرا یکبار قبل از مردنم ببیند. پدر بلافاصله از جنگ برگشت و مرا دوباره به بیمارستان و نزد دکتر برد. اما دکترها گفتند کاری از دستشان ساخته نیست.

مادر می گوید وقتی دکتر از معالجه من قطع امید کرد پدرم که هیچوقت گریه اش را کسی ندیده بود، با صدای بلند گریست و به دکتر گفت: من نام کودکم را زهرا گذاشتم تا خداوند به حرمت صاحب نامش از او نگهداری کند ولی...

بعد رو به آسمان کرده و گفته بود: خدایا به خودت می سپارمش.

من از همان کودکی با اسپری آشنا شدم و هرگاه نفسم بند می آمد فوری از آن استفاده می کردم. درد و بیماری چنان ضعیف و رنگ باخته ام کرده بود که کسی باور نمی کرد من به سن مدرسه رسیده ام. وقتی برای ثبت نام کلاس اول رفتم مدیر مدرسه نگاهی به من و نگاهی به شناسنامه ام کرد و از مادرم پرسید: مطمئن هستید که این شناسنامه مال ایشان است؟

مادرم سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت: دخترم بیماره. باید در مدرسه مواظبش باشید.

یک روز توی مدرسه حالم بد شد. بچه ها توی حیاط مدرسه بازی می کردند و من در گوشه ای فقط تماشایشان می کردم. ناگهان حالم به هم خورد و متوجه شدم اسپری ام همراهم نیست. به سمت کلاس دویدم ولی نرسیده به پله ها از حال رفتم و به زمین خوردم. بچه ها متوجه من شدند و خانم مدیر را خبر کردند. خانم مدیر هم زنگ زده بود و آمبولانس آمده و مرا به بیمارستان رسانده بودند. در آنجا دکتری که مرا معاینه کرده بود به پدرم گفته بود اگر مرا به تهران و نزد دکتر فلانی ببرد، شاید در معالجه ام اثربخش باشد.

پدرم زود اسباب سفر را مهیا کرد و راهی تهران شدیم. در راه مادر از پدر خواست اگر حال من بهتر شد، سفری تا مشهد داشته باشیم.

پدر تا این حرف را از دهان مادرم شنید در فکر فرو رفت و گویی خاطراتی به ذهنش آمد. من روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده بودم و چشمانم بسته بود ولی بیدار بودم و صدای گفتگوی آن دو را می شنیدم. پدر گفت: من نذری داشتم که یادم رفته ادا کنم. مادر پرسید: نذر چه؟

پدر آهی کشید و گفت: وقتی زهرا را حامله بودی و من در جبهه بودم، نذر کردم اگر فرزندم بدنیا آمد به مشهد و زیارت امام(ع) برویم. الان هشت سال از نذرم گذشته و جنگ و جبهه و بعد بیماری و معالجه زهرا مرا از یادآوری و انجام نذرم بدور کرده است.

مادرم گفت: مدتهاست سفر نرفته ایم. خوب است که بعد از رسیدن به تهران و رفتن به نزد دکتر، سری هم به مشهد بزنیم و زیارتی بکنیم.

پدر لحظاتی در سکوت رفت. بعد گویا تصمیمی گرفت که رو به مادر کرد و گفت: نذر را باید ادا کرد. قبل از رفتن به تهران و نزد دکتر به مشهد می رویم. انشااله در بازگشت به تهران و نزد دکتر خواهیم رفت.

تصمیم پدر عملی شد و ما قبل از رسیدن به تهران و از قم راهمان را به سمت مشهد تغییر دادیم. در مشهد به حرم رفتیم و من از دیدن حرم و پرواز کبوتران به وجد آمدم. پشت پنجره فولاد جایی برایم در نظر گرفتند و من در کنار کسان دیگری که برای شفا آنجا آمده بودند، دخیل نشستم و دلم را به خدا دادم.

یک هفته در مشهد بودیم. به حرم انس گرفته بودم و دوست داشتم تمام روز را در صحن بنشینم و به پرواز کبوتران که بر آبی آسمان اوج می گرفتند و بر گرد گنبد حرم می چرخیدند و بعد بر روی دیوارها و گلدسته و گنبد آرام می گرفتند، نگاه کنم. حالم خیلی خوب شده بود و دردی نداشتم. چند روزی بود که از اسپری هم استفاده نکرده بودم. مادر و پدر متوجه حالم نبودند. آن ها دائم در نماز و دعا بودند و من می فهمیدم که با گریه و اشک شفای مرا از خدا طلب می کنند.

روز رفتن رسید و ما باید به سمت تهران حرکت می کردیم. پدر اتومبیلش را جلوی صحن حرم پارک کرده بود و من و مادر از حرم بیرون آمدیم تا به سمت ماشین برویم. یک لحظه دختربچه ای را دیدم که یک بستنی قیفی در دستش گرفته بود و با ولع لیس می زد. من که از خوردن هر چیز سرد منع شده بودم و حتی آب سرد نمی توانستم بخورم و به محض خوردن، حالم به هم می خورد و استفراق می کردم و از حال می رفتم. من که از خوردن خیلی از میوه ها و سبزی ها محروم بودم و حتی در مهمانی ها مادرم غذای مخصوص مرا با خودش می آورد تا هوس خوردن غذای مهمانی نکنم، حالا هوسی به جانم افتاده بود که از گفتنش واهمه داشتم. با حسرت به دور شدن دختر نگاه می کردم و اشتیاق خوردن بستنی به جانم و کامم نشسته بود. مادر دستم را کشید و گفت: حواست کجاست؟

گفتم: مادر من حالم خوبه.

گفت: امیدوارم که خوب باشی.

دستم را کشید و مرا با خودش به سمت اتومبیل برد که پدر درون آن منتظر ما نشسته بود.

دستم را از دستش بیرون کشیدم و همانجا در پیاده رو ایستادم. برگشت و پرسید: چی شده؟ نمی آیی؟

در نگاهش خیره شدم و گفتم: من بستنی می خواهم.

در جا خشکش زد. در همه این سال ها من چیزی را که برای سلامتم بد بوده است را از او نخواسته بودم. حالا بستنی می خواستم که می دانستم و می دانست برای من سم است.

برگشت دست مرا در میان دستانش گرفت. روبرویم نشست و با نگاه مهربانش در چشمانم خیره شد. من برق اشکی را در نگاهش دیدم. مرا به آغوش کشید و بوسید. گفت: برای دخترم بمیرم که نمی تواند آنچه را دوست دارد بخورد. دستم را در جیبم کردم و اسپری ام را بیرون آوردم و گفتم: من حالم خوب است. ببین اسپری ام پر است. من چند روز است از آن استفاده نکرده ان. شما این روزها متوجه من نبودید و چنان سرتان به نماز و دعا مشغول بود که متوجه من نبودید که حالم خوب شده است و نیازی به اسپری ندارم.

مادر دوباره مرا به آغوش کشید و بوسید. بغلم کرد و به سمت ماشین دوید. روی صندلی جلو کنار پدر نشست و مرا روی زانویش گذاشت. رو به پدر کرد و گفت: برو جلوی یک بستنی فروشی نگهlrm;دار. زهرا هوس بستنی دارد. باید برایش بخری.

پدر با چشمانی متعجب به مادر خیره شد و تا نگاه مطمئن او را دید اتومبیل را به حرکت درآورد و جلوی یک بستنی فروشی نگه داشت.

السلام علیک یا سلطان خراسان...
ما را در سایت السلام علیک یا سلطان خراسان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1kabotaranereza4 بازدید : 206 تاريخ : يکشنبه 26 فروردين 1397 ساعت: 19:22