در انتظار یک معجزه.........امام رضا(ع)

ساخت وبلاگ

در انتظار یک معجزه کتاب وقتی عشق شکوفه می دهد

در انتظار یک معجزه

نام شفایافته: رقیه

16 ساله، اهل تبریز

نوع بیماری: تشنج- اعصاب و روان

تاریخ شفا: تابستان سال 1370

توی سرم صدا بود. مثل هوهوی باد. مثل عوعوی مداوم سگی ولگرد. مثل جیغ بلند و گوشخراش یک کودک. مثل صدای شکستن شیشه پنجره با توپ بچه های بازیگوش کوچه. مثل صدای ترمز ناگهانی یک ماشین.

توی نگاهم شیاطین می رقصیدند. با کلاههای بوقی بزرگ. با صورتکهایی کریه و زشت. با چشمانی تیز و تند و قرمز. با صورتهایی پر از چین و چروک. با نگاههایی خیره و مات، مثل جغد.

همیشه بعد ازشنیدن این صداها و دیدن رقص زشت شیاطین بود که غش می کردم و بر زمین می افتادم و کف از گوشه دهانم بیرون می زد. مادرم بر سرش می کوبید و پدر مرا به آغوش می کشید و

تا بیمارستان می دوید.

دیگر از شدت تکرار این بازی دردآور، خسته شده بودم. دلم برای خودم می سوخت. برای پدر و مادرم که با دیدن این صحنه مثل تکه یخی در برابر آتش، آب می شدند و می گریستند.

آنها دیگر خوب فهمیده بودند که از دست دکتر و دوا و دعا نیز کاری ساخته نیست. مرا به دست تقدیر سپرده بودند و انتظار یک معجزه. مدتها بود که دیگر مرا به نزد دکتر هم نمی بردند. خوب می دانستند که از دست دکتر هم کاری بر نمی آید. وقتی تشنج می گرفتم، روبرویم می نشستند و با چشمهایی ملتهب به من می نگریستند و دست و پا زدن هایم را با گریه به تماشا می نشستند و تمام غمهای دنیا به دلشان می نشست. وقتی که حالم بهتر می شد و جنون از سرم بیرون می رفت، با عشق بغلم می کردند و با درد می گریستند.

ماه محرم بود و هر سال ماه محرم باتفاق مادرم به مسجد می رفتیم، اما امسال بیماری من باعث شده بود تا همه محرم، مادر توی خانه بنشیند و اشک روضه امام حسین را در خانه و با نگاه به اوضاع درهم و آشفته دخترش بریزد.

هر سال اواخر ماه صفر و طبق سنت همه ساله با هیئت مسجد محله مان به مشهد می رفتیم، اما امسال گویا این توفیق از ما صلب شده بود. از این بابت سخت ناراحت بودم و خودم را باعث به هم خوردن این سنت هرساله می دانستم. یک روز با پدر درد دل کردم و از او خواستم تا نذر هرساله اش در رفتن به مشهد را بخاطر بیماری من به هم نزند. پدر با نگاهی که خیس و بارانی بود به من نگریست و گفت:

چگونه ترا تنها بگذارم و بروم؟

مادر که نشسته بود و دستهایش را زیر چانه اش داده بود و به صحبتهای من و پدر گوش می داد، وسط حرفمان دوید و خطاب به پدر گفت:

من می مانم. تو برو.

از این حرف دل پدر به درد آمد. سرش را تکیه دیوار داد و با درد نالید:

اگر امام طلب کند با هم می رویم.

از این حرف پر هراس شدم. انگار دلم را توی دستم مچاله کرده باشند. یعنی امام امسال ما را طلب نکرده است؟ یعنی من با بیماری ام سنت هر ساله سفر به مشهد را به هم زده ام؟ یعنی این بیماری باعث شده است که امام از ما رو بگرداند؟

هزاران آیا و اگر و چرا در ذهن بیمارم چرخید. ابتدا یک حس رخوت و سستی بر من مستولی شد و سپس سرمایی زمستانی زیر پوستم خزید و تنم را لرزاند. با آنکه در شهریور گرم بودیم، این حس سرما و لرز بعید می نمود. ولی انگار همراه با سرما چیزی سنگین شبیه به کوهی از یخ روی سینه ام چمباتمه زد. نگاهم پر آب شد. با صدای بلند فریاد زدم و از هوش رفتم.

وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. گویا حالم از بقیه اوقاتی که تشنج بر من مستولی می شد بدتر شده بود که پدر مرا به بیمارستان آورده بود. هنوز آن حس سرما در تنم بود. در حالیکه از شدت گرما عرق بر سر و رویم نشسته بود ولی می لرزیدم.

پدر که متوجه نگاه بازم شد، جلو آمد و لبخند کدری روی لبهایش نشست. لبخندی که زود پرید و در هوا گم شد. پدر رویم را بوسید و عرق از پیشانیم پاک کرد. لبهایم به آرامی تکانی خوردند و نام پدر از میان آن بیرون آمد:

بابا؟

ها دخترم. بگو.

چرا نمی خواهی به مشهد برویم؟

بخاطر حال و احوال تو. من که نمی توانم دختر خوبم را با این وضع تنها بگذارم.

ولی من دوست دارم به مشهد برویم. انگار کسی به من می گوید که با رفتن ما به مشهد حالم بهتر می شود.

پدر گریست. سرم را به آغوش گرفت و با گریه گفت:

باشد. می رویم.

همراه با هیئت محله راهی مشهد شدیم. هر ساله و در عصر روز بیست و هشتم صفر، هیئت ما زنجیر زنان راهی حرم می شد. آن روز هم پدر دست مرا گرفته بود و درحالیکه همراه هیئت راه می رفتیم، او آرام می گریست. به صحن حرم که رسیدیم دوباره توی سرم صدا آمد. بدنم شروع به لرزیدن کرد و بر زمین افتادم. پدر را دیدم که مرا به آغوش کشید و توی صحن و در وسط هیئت روی زمین خواباند. چادرم را روی سرم کشید و با غصه در برابرم ایستاد و بر سینه کوفت. از پشت چادر که روی صورتم را پوشانده بود، پدر و زنجیر زنان هیئت را کدر و سایه وار می دیدم. انگار شوری عجیب در هیئت افتاده بود. صدای یا رضا رضای شان همه صحن را پر کرده بود. از میان همه آن فریادها و شیون ها و زمزمه ها صدایی واضح به گوشم آمد:

برخیز دخترم.


السلام علیک یا سلطان خراسان...
ما را در سایت السلام علیک یا سلطان خراسان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1kabotaranereza4 بازدید : 219 تاريخ : دوشنبه 1 بهمن 1397 ساعت: 0:38